روانشناسي

 
 
قصه كودكانه در مورد حرف شنوي ✔️ ۵ داستان آموزنده
|

قصه كودكانه در مورد حرف شنوي به كودكان مي آموزد كه حرف شنوي يكي از مهم ترين ويژگي هاي يك انسان خوب است. حرف شنوي باعث مي شود كه كودكان از خطرات دوري كنند و به سلامت خود آسيب نرسانند.

قصه كودكانه در مورد حرف شنوي
قصه كودكانه در مورد حرف شنوي يكي از مهم ترين مهارت هاي زندگي است كه مي تواند در موفقيت آنها در تمام زمينه ها نقش داشته باشد. كودكاني كه حرف گوش مي كنند، بيشتر احتمال دارد كه:

از خود و ديگران در برابر خطرات محافظت كنند.
قوانين و مقررات را رعايت كنند.
در مدرسه و محل كار موفق شوند.
روابط سالم و مثبتي با ديگران برقرار كنند.
در واقع، حرف شنوي پايه و اساس بسياري از مهارت هاي زندگي ديگر مانند احترام به ديگران، مسئوليت پذيري و حل مسئله است.

۱.قصه آنوشا، دختر حرف شنو
روزي روزگاري، دختري به نام آنوشا در يك خانواده ي مهربان زندگي مي كرد. آنوشا دختري باهوش و خوش اخلاق بود، اما يك مشكل داشت: او حرف گوش نمي كرد. يك روز، آنوشا با مادرش به پارك رفته بود. مادرش به او گفت: «اونقدر از روي پله ها بالا و پايين نپر كه حواست پرت بشه و زمين بخوري.»

اونوشا به حرف مادرش گوش نكرد و از روي پله ها بالا و پايين پريد. يك دفعه، حواشش پرت شد و زمين خورد. پايش شكست و به بيمارستان رفت. وقتي آنوشا از بيمارستان مرخص شد، مادرش به او گفت: «اگه حرف گوش مي كردي، پايت نمي شكست.»

اونوشا از اينكه حرف مادرش را گوش نكرده بود، پشيمان شد. او قول داد كه هميشه حرف گوش كند. از آن روز به بعد، آنوشا هميشه حرف مادرش را گوش مي كرد. او ديگر از روي پله ها بالا و پايين نمي پريد و حواسش به حرف هاي مادرش بود.

يك روز، آنوشا با پدرش به بازار رفته بود. پدرش به او گفت: «از اين خيابان رد نشو كه خطرناكه.» اونوشا به حرف پدرش گوش كرد و از آن خيابان رد نشد. او به جاي آن، از خيابان ديگري رد شد كه امن تر بود.

پدر آنوشا از اينكه او حرفش را گوش كرده بود، خيلي خوشحال شد. او به آنوشا گفت: «خيلي خوشحالم كه بالاخره حرف گوش مي كني.» اونوشا لبخندي زد و گفت: «من هميشه حرف شما رو گوش مي كنم.»

از آن روز به بعد، آنوشا هميشه حرف پدر و مادرش را گوش مي كرد. او مي دانست كه حرف شنوي خيلي مهم است و مي تواند از او در برابر خطرات محافظت كند.

 

۲.قصه حسني حرف گوش كن
يكي بود، يكي نبود، زير گنبد كبود، پسري بود به اسم حسني كه خيلي حرف گوش نمي كرد. حسني هميشه دوست داشت هر كاري دلش مي خواست انجام دهد، حتي اگر پدر و مادرش به او مي گفتند كه آن كار را انجام ندهد.

يك روز، مادر حسني به او گفت: «حسني جان، امروز مي خواهيم برويم پارك.» حسني با خوشحالي گفت: «باشه، مامان.»

حسني و مادرش وسايل مورد نيازشان را جمع كردند و راهي پارك شدند.

وقتي به پارك رسيدند، مادر حسني به حسني گفت: «حسني جان، لطفاً از درختان بالا نرو.» حسني با بي حوصلگي گفت: «چرا؟»

مادر حسني گفت: «چون خطرناك است.»

حسني گفت: «من كه بلدم از درختان بالا برم.» و بدون توجه به حرف مادرش، از درختي بالا رفت.

حسني تا بالاي درخت رفت و داشت از آن لذت مي برد كه ناگهان شاخه درخت شكست و حسني افتاد. حسني زمين خورد و از ناحيه دستش آسيب ديد.

مادر حسني با ديدن حسني كه روي زمين افتاده بود، خيلي ناراحت شد و به او گفت: «حسني، ببين چه كار كردي؟ به حرف من گوش نمي دهي و حالا آسيب ديدي.» حسني با ناراحتي گفت: «آخ، دستم درد مي كند.»

مادر حسني حسني را به خانه برد و دستش را پانسمان كرد. حسني بعد از اين ماجرا فهميد كه حرف گوش نكردن كار اشتباهي است. او از مادرش عذرخواهي كرد و قول داد كه از اين به بعد هميشه به حرف هاي او گوش دهد.

نتيجه
قصه كودكانه در مورد حرف شنوي يكي از مهم ترين ارزش هاي زندگي است. گوش كردن به حرف بزرگترها مي تواند از ما در برابر خطرات محافظت كند و به ما كمك كند كه انسان هاي بهتري شويم.

پيشنهاد مشاور: ۲۲ داستان آموزنده جديد كودكانه


قصه كودكانه در مورد حرف شنوي

۳. قصه درماني براي لجبازي
روزي روزگاري، در يك شهر كوچك، دختري به نام لي‌لي زندگي مي‌كرد. لي‌لي دختري بسيار لجباز بود. هر كاري كه به او مي‌گفتند، انجام نمي‌داد. حتي اگر مي‌دانست كه كار درستي است.

يك روز، مادر لي‌لي به او گفت: “لي‌لي، امروز بايد بروي به خانه مادربزرگت. او بيمار است و به كمكت نياز دارد.” لي‌لي با عصبانيت گفت: “من نمي‌روم! من از مادربزرگت بدم مي‌آيد.”

مادر لي‌لي گفت: “لي‌لي، اين كار درستي نيست. مادربزرگت خيلي دوستت دارد و به كمكت نياز دارد.”

منبع:كانون مشاوران ايران-قصه كودكانه در مورد حرف شنوي ✔️ ۵ داستان آموزنده



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1402/10/1 
زمان : ۱۸
۱۰۰ داستان آموزنده جديد كودكانه
|

۱۰۰ داستان آموزنده جديد كودكانه براي شما آماده كرديم اميدواريم مفيد باشد. اين داستان ها همگي جديد هستند و هميشه به اين داستان ها اضافه مي كنيم. سايت كودك و نوجوان را در گوشي خود ذخيره كنيد.

فهرست مطالب

داستان هاي آموزنده
داستان دوست داشتن حيوانات
يكي بود، يكي نبود، يه روز يه پسر كوچولو به اسم علي بود كه خيلي كنجكاو بود. علي هميشه دوست داشت چيزهاي جديد ياد بگيره و مي‌خواست همه چيز رو بدونه. يه روز، علي داشت توي خونه بازي مي‌كرد كه يه كتاب ديد كه رويش نوشته بود “دنياي حيوانات”. علي خيلي كنجكاو شد كه داخل كتاب رو ببينه، پس كتاب رو باز كرد و شروع به خوندن كرد.

علي چيزهاي خيلي جالبي در مورد حيوانات ياد گرفت. ياد گرفت كه حيوانات شكل و اندازه‌هاي مختلفي دارند، در جاهاي مختلفي زندگي مي‌كنند و غذاهاي مختلفي مي‌خورند. علي خيلي از كتاب لذت برد و تصميم گرفت كه بيشتر در مورد حيوانات مطالعه كنه.

روز بعد، علي به كتابخانه رفت و چند تا كتاب ديگه در مورد حيوانات گرفت. علي با دقت كتاب‌ها رو خوند و ياد گرفت كه حيوانات خيلي چيزهاي جالبي براي گفتن دارند. علي خيلي از اينكه مي‌تونست در مورد حيوانات بيشتر بدونه خوشحال بود.

يك روز، علي با پدرش به پارك رفت. علي در پارك يه گربه، يه سگ، يه پرنده و يه ماهي ديد. علي خيلي از ديدن حيوانات واقعي خوشحال شد. علي با حيوانات پارك بازي كرد و كلي خوش گذشت.

علي از اون روز به بعد، هميشه به حيوانات علاقه داشت و دوست داشت بيشتر در موردشون بدونه. علي به بقيه بچه‌ها هم در مورد حيوانات مي‌گفت و بهشون كمك مي‌كرد كه بيشتر در موردشون بدونن.

اينم يه داستان آموزنده براي كودكان. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

اين داستان به كودكان ياد ميده كه كنجكاوي خيلي خوبه و باعث ميشه كه بيشتر در مورد دنياي اطرافشون بدونن. همچنين اين داستان به كودكان ياد ميده كه حيوانات موجودات جالبي هستن كه بايد ازشون محافظت كنيم.

داستان آموزنده راستگويي
در يك سرزمين دور، يك دختر كوچولو به نام سارا زندگي مي‌كرد. سارا خيلي راستگو بود. راستگويي در اين سرزمين خيلي مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد مي‌كردند و به آنها احترام مي‌گذاشتند.

يك روز، سارا داشت توي جنگل قدم مي‌زد كه يك گرگ رو ديد. گرگ داشت به يك بچه گوسفند حمله مي‌كرد. سارا خيلي ترسيده بود، اما مي‌دونست كه بايد كاري كنه. سارا شروع كرد به جيغ كشيدن و كمك خواستن.

يك شكارچي كه داشت از نزديكي رد مي‌شد، صداي جيغ سارا رو شنيد. شكارچي اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور كرد. بچه گوسفند خيلي از سارا تشكر كرد.

شكارچي از سارا پرسيد كه چطوري از گرگ خبردار شدي. سارا به شكارچي گفت كه گرگ رو ديد، اما نترسيده بود كه اگر راستش رو بگه، شكارچي بهش نخندد. شكارچي خيلي از راستگويي سارا تعجب كرد و بهش گفت كه خيلي دختر شجاعي هستي.

سارا از شكارچي تشكر كرد و به راهش ادامه داد. سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته بود به بچه گوسفند كمك كنه. سارا مي‌دونست كه راستگويي هميشه ارزشمنده، حتي اگر خطرناك باشه.

در اين نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شكارچي دروغ مي‌گه. اين كارش باعث مي‌شه كه شكارچي بهش شك كنه و به بچه گوسفند كمك نكنه. اما سارا در نهايت تصميم مي‌گيره كه راستش رو بگه. اين كارش باعث مي‌شه كه شكارچي بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند كمك كنه.

معجزه مشاركت در كارها (باب اسفنجي و پاتريك)
در يك شهر زيردريايي زيبا به نام بيكيني باتم، پسري به نام باب اسفنجي زندگي مي‌كرد. باب اسفنجي يك اسفنج دريايي مهربان و شاد بود كه دوست داشت با دوستانش بازي كند.

بيكيني باتم يك شهر پر از رنگ و زيبايي بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گياهان شهر هميشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همين منوال سپري مي‌شد تا اينكه يك روز، يك طوفان بزرگ به بيكيني باتم رسيد. طوفان آنقدر شديد بود كه همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخريب كرد.

باد شديد، درختان و گياهان شهر را از ريشه كند و به دريا انداخت. باران شديد، خيابان‌هاي شهر را پر از گل و لاي كرد.

باب اسفنجي و دوستانش، كه شامل پاتريك ستاره دريايي، اختاپوس هشت پا و سندي فاكس بودند، از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شدند. آنها تصميم گرفتند كه به هم كمك كنند تا شهر را بازسازي كنند.

باب اسفنجي و پاتريك به كمك اختاپوس رفتند تا درختان و گياهان شهر را دوباره بكارند. آنها با هم، خاك را نرم كردند و درختان و گياهان را در زمين كاشتند.

سندي هم به كمك حيوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگي نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حيوانات داد.

با كمك هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلي خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشكر كردند و گفتند كه آنها بهترين دوستان هستند.

باب اسفنجي و دوستانش فهميدند كه مشاركت چقدر مهم است. آنها ياد گرفتند كه با كمك هم مي‌توانند هر كاري را انجام دهند.

اميدوارم اين داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

داستان كمك به والدين
يكي بود، يكي نبود، يه روز يه دختر كوچولو به اسم سارا بود كه خيلي دوست داشت به والدينش كمك كنه. سارا هميشه سعي مي‌كرد كه كارايي كه از دستش برمياد رو انجام بده.

يه روز، سارا داشت با پدرش توي باغچه كار مي‌كرد. پدر سارا داشت گل‌ها رو آب مي‌داد. سارا از پدرش پرسيد كه مي‌تونه بهش كمك كنه. پدر سارا گفت كه البته كه مي‌تونه.

سارا با خوشحالي شروع كرد به آب دادن به گل‌ها. سارا خيلي با دقت آب مي‌داد تا گل‌ها خراب نشن. پدر سارا خيلي از سارا تشكر كرد.

بعد از اينكه كارشون تموم شد، سارا گفت كه مي‌خواد يه غذاي خوشمزه درست كنه. مادر سارا خيلي خوشحال شد. مادر سارا به سارا گفت كه مي‌تونه بهش كمك كنه.

سارا و مادرش با هم دست به كار شدن و يه غذاي خوشمزه درست كردن. سارا خيلي خوب كمك كرد و غذا خيلي خوشمزه شد. پدر و مادر سارا خيلي از غذاي سارا خوششون اومد.

سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته به والدينش كمك كنه. سارا مي‌دونست كه كمك به والدين خيلي مهمه و باعث خوشحاليشون مي‌شه.

اينم يه داستان كودكان در مورد كمك به والدين. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

اين داستان به كودكان ياد مي‌ده كه كمك به والدين خيلي مهمه و باعث خوشحاليشون مي‌شه. همچنين اين داستان به كودكان ياد مي‌ده كه بايد از توانايي‌هاشون براي كمك به ديگران استفاده كنن.

داستان آموزنده درس خودن
يكي بود، يكي نبود، يه روز يه پسر كوچولو به اسم علي بود كه خيلي درسخوان بود. علي هميشه دوست داشت درس بخونه و نمرات خوبي بگيره.

علي هر روز بعد از مدرسه، درسش رو مي‌خونده. علي درس‌هاش رو خيلي خوب مي‌فهميد و به سوالات معلمش خيلي خوب جواب مي‌داد.

علي از درس خوندن لذت مي‌برد و به آينده‌اش اميدوار بود. علي مي‌دونست كه درس خوندن باعث مي‌شه كه بتونه در آينده شغل خوبي پيدا كنه و به موفقيت برسه.

علي در كلاس درس هميشه با دقت گوش مي‌داد و سوالات معلمش رو مي‌پرسيد. علي هميشه تكاليف مدرسه‌اش رو با دقت انجام مي‌داد.

علي در درس‌هاي رياضي، علوم، فارسي و زبان انگليسي خيلي خوب بود. علي هميشه در امتحانات مدرسه نمرات خوبي مي‌گرفت.

علي دوست داشت كه يك دانشمند يا مهندس بشه. علي مي‌خواست كه به مردم كمك كنه و دنيا رو به جاي بهتري تبديل كنه.

علي مي‌دونست كه براي رسيدن به اهدافش بايد خيلي تلاش كنه. علي هر روز بيشتر از قبل درس مي‌خوند و تمرين مي‌كرد.

يك روز، علي در مسابقه علمي مدرسه شركت كرد. علي در اين مسابقه يك اختراع جديد رو ارائه داد. اختراع علي خيلي جالب بود و همه از اون تعجب كردند.

علي در مسابقه علمي مدرسه اول شد. معلمان و دانش‌آموزان مدرسه خيلي از علي تعريف كردند.

علي خيلي خوشحال بود كه در مسابقه علمي مدرسه اول شده بود. علي مي‌دونست كه اين موفقيت، نتيجه تلاش و پشتكارش بوده است.

علي از اون روز به بعد، بيشتر از قبل درس مي‌خوند و تمرين مي‌كرد. علي مي‌خواست كه در آينده به يك دانشمند يا مهندس بزرگ تبديل بشه و به مردم كمك كنه.

اينم يه داستان كودكانه طولاني تر در مورد درس خوندن. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

اين داستان به كودكان ياد مي‌ده كه درس خوندن مهمه و باعث مي‌شه كه به موفقيت برسند. همچنين اين داستان به كودكان ياد مي‌ده كه بايد براي رسيدن به موفقيت تلاش كنند.

در اين داستان، علي با تلاش و پشتكارش به موفقيت رسيد. او به كودكان ياد مي‌ده كه اگر بخواهند، مي‌تونند به هر چيزي كه مي‌خوان برسن.

منبع:كانون مشاوران ايران-۱۰۰ داستان آموزنده جديد كودكانه



:: ات مرتبط:

:: برچسب‌ها:
نویسنده : ravanshenas4455
تاریخ : 1402/6/19 
زمان : ۲۱
[ ]